خب این قضیه مال دو سال پیشه موقعی که کلاس سوم بودم
من یه یک هفته رفته بودم بندر عباس بعد با دوست خالم شیوا و خالم و مامانم و بابام رفته بودیم
این چهار نفر اصرار داشتن برن قشم منم حوصله خرید نداشتم میدونستم از پس این خاله ام بر نمیام
اخه خوره خرید داره
بعد گفتم اصلا من میرم دو روز پیش غنچه میمونم شما برید و برگردید
بابامم از خدا خواسته قبول کرد حوصله غر زدن منو نداشت
بعد ماجرا از شب اول شروع میشه قضیه رو از زبون هر کس بشنوید
من:رفتم در خونه غنچه اینا رو زدم
غنچه:بله؟
من:بله و بلا درو وا کن
غنچه بدو بدو اومد درو وا کرد
منم یهو پریدم جوری بغلش کردم که داشت خفه میشد
شیوا:خب دیگه ماهم بریم
مادر غنچه:سلام خاله خوب هستید ( خب چیکار کنم من مادرشو خاله صدا میکنم )
من:مرسی ممنون
بعد که بابای من رفتن و من و غنچه رفتیم تو اون اتاقه که توش کلی خرت و پرت بود داشتیم بازی میکردیم
یهو دوتایی یه عنکبوت بزرگ رو دیوار پیدا کردیم از اتاق تا مبل خودمونو پرت کردیم غنچه از ترس
هل شده بود و پاش گیر کرد به میز و افتاد رو من و من کلا کتلت شدم
غزل( خواهر بزرگترش ): چی شده غنچه بلند شو کتلتش کردی
غنچه با بدختی بلند میشه و خلاصه شب
من و غنچه دوتایی تو پذیراییشب خوابیدیم
( ساعت 2 نصفه شب.من )
غنچه
غنچه:بله؟
من خوابم نمیبره
غنچه:منم همین طور
بیا بشینیم داستان تعریف کنیم
( اون شب هم بارونی بود خیلی خفن میشد )
بعد من به سرم زد اومد قضیه همون راکت نفرین شده قهرمانان تنیس رو تعریف کردم
موقع تعریف کردن من:بعدش یهو روح اون یارو پیدا میشه
همون لحظه یه رعد و برق زد و مامانش که چشبند زده بود اومد و ..
من و غنچه جیغ کشیدیم و دوتایی همو بغل کردیم ینی باید قیافه هامونو میدید
شماها چه خاطره ای دارید؟
نظرات شما عزیزان:
روشنا 
ساعت14:28---23 فروردين 1395
خاطره که آهان مال دیروز سر زنگ هنر بودیم بعد من دوستم اسمش غزاله بود قبل از وارد شدن خانممون گفت که من ی دابسمش دیدم :با ی دستت لامپو می بندی با ی دستت می زنی تو سر سگ چهارپایه هم لقه و حالا همه رو با هم انجام می دی همون موقع خانممون اومد تو من و غزاله متوجه نشدیم بعد دیدم بچه ها دستاشونو بردن بالا و دارن دعای فرج می خونن ما متوجه نشدیم منم ی رقص ایرانی مث این دابسمشه دستمو صاف گذاشتم کنار گوشم واون پدستمو قشنگ می پیچوندم و دعا تموم شد همه نشستن بعد من غزاله جو گرفتمون پاشدیم جلو خانم رقصیدیم ما نیمکت آخر بودیم داد زد خانمی که نیمکت آخر نشستی اگه می خای برقصی پاشو برو بیرون ما هم مث سگ ترسیدیم نشستیم چشامون لوچ شده بود نیمکت جلومون محکم خابودند تو چشمون من که چشممو می مالیدم خانممون گفت پاشید برید آب بزنید توی صورتتون ما هم رفتیم پایین (ما آبخوریمون خیلی بزرگه) رفتیم تو آب خوری من ی مشت آب ریختم توی صورتم دیدم ی بطری بزرگ ریخته شد روم غزاله بود منم کم نیاوردم رفتم آفتابه رو بر داشتم پر کردم ریختم روش بعد صدای ایی ایی هامون پیچید ما هم در رفتیم رفتیم توی کلاس خانوممون وقتی ما رو دید چشاش درشت شد منم داشتم می رفتم آخر کلاس که بشینیم خانممون گفت رفتین حمام ؟؟غزاله ی جوری که خانوممون کم بشنوه گفت آره به تو چه و من محکم خوردم زمین و کلا شدم سوژه ی خنده اینا بعد شروع کردیم به نقاشی کشیدن با این که از نقاشی متنفرم ولی قشنگ می کشم رفتم نقاشیمو نشون دادم خیلی ازم تعریف کرد بعد ی دختر بود لباشو خیلی قشنگ کشیده بودم بعد رفتم بالای کلاس به بچه ها نشون دادم نیلوفر یکی دیگه از دوستام گفت لباش تو دهنم منم چشام گرد شده بود از خجالت مردم بعد بلند گفتم خفه شو بیشعور برداستم نقاشیو پاره کردم بعد اومدم بشینم که نیلو جلومو گرفت گفت چطوری کشیدی اینا بعد کاغذو گذاشته بود رو صورتم گفت من می خام لبا بکشم منم کاغذ و برداشتمو دویدم خانوممون ندید بچه ها جلوش بودن بعد نیلو گفت بندازشتوی سطل آشغال نمی خامش بعد غزاله که اومده بود وایساده بود کنارم ی خودکار خالی بهم داد گفت اینم بنداز انقدر فوحش شون دادم بعد کاغذو انداختم تو سطل داشتم پامو از روی پدال سطل برداشتم خودکاره لای دو در سطل گیر کرده بود انگار که داره سیگار می کشه منم رفتم به غزاله نشون دادم گفتم ببین به حالت شوک زده به من نگاه کرد و بلند از اول کلاس گفت احمق مگه سطل سیگار میکشه بعد اومدش خانممون رفت ی کاغذی رو بندازه توی سطل چشمش به جمال خودکاره افتاد از خنده پکید منم که. اون آخر کلاس داشتم نیمکت و گاز می زدم از خنده کلا ی وعضی بود شدم سوژه ی خنده اینا خیلی باهال بود
پاسخ:خخخخخخخخ سطل سیگاریه؟!
هایجین 
ساعت10:30---23 فروردين 1395
اممممم.خب این قضیه مال همین امساله.تو عید یکی از بستگانمون فوت کرد.پدر بزرگ زن داییم بود.تا سه روز زن داییم نیومده بود خونه و مشغول کارای مراسم عزاداری بود.من و دختر داییم و پسر خاله های دختر داییم خونه بودیم.(رضا کلاس ۴ و حسین کلاس ۲).منو حسین و رضا هر روز تا ساعت دو خوب بودیم ولی....از ساعت دو به بعد واسه هم دیگه داستان ترسناک می گفتیم.شب حدودای ساعت ۳ بود.فقط ما چهار نفر خونه بودیم.پردیس خواب بود.منو رضا و حسین بیدار بودیم.اون شب هم بارون داشت می زد.من چادر پردیس رو( مثل این روح و ارواح )سرم کردم.آروم آروم رفتم پشت سر رضا و حسین .همین که برگشتن و منو دیدن جیغ کشیدن و فرار کردن تو حیاط.یهو پردیس از خواب پرید و اومد گفت چی شده؟؟کسی مرده؟؟؟من که داشتم از خنده می مردم اصلا نتونستم دهن باز کنم.یعنی باید قیافه های ما ۴ نفر رو می دیدی.از خنده می مردی.
پاسخ:خخخخخخخخ
هایجین 
ساعت10:21---23 فروردين 1395
خخخخخ.خیلی باحال بود..gif)
.gif)
پاسخ:مرسی