روشنا
اون روز هم گذشت تقریبا نزدیک سه روزی میشد که مدرسه نرفته بودم احساش گناه میکردم
خیلی به این موضوع فکر کرده بودم یاد پدر و مادرم افتادم همون کاری کاری که دیگو خائن با پدر و مادرم کرد
تصمیم گرفتم انتقامم و از همه بگیرم
الان ساعت ۵:۳۰ بود باید همگی ساعت ۷:۳۰ دم مدرسه باشیم برای اردو
خیلی روی انتقامم کار می خواستم همه ی مردا رو نابود کنم مخصوصا بانتا رو
توی دلم گفتم:روشنا هه مگه عشق فیلتر نی؟؟...چیزی به اسم عشق وجود نداره خودتو خسته نکن
راهکارشو فهمیدم گفتم:نقطه ضعف مردا عشقه عشق از پا درشون می آره همشونو عاشق می کنم و از بین می برمشون
انتقام همه رو میگیرم:سیچی.هایجین.مرلیا.رومینا و..همه ی دوستام
تصمیم گرفتم از همین امروز شروع کنم این اردو می تونست بهترین راه برای نابود کردن بانتا باشع
رفتم جلوی آینه ی لبخند شیطانی زدم . خیله خوب بانتا من نمی خواستم تورو وارد این مسئله بکنم ولی خودت مجبورم کردی
رفتم کمدمو گشتم
ی لباس مشکی با ی سارافن بلند (نمی دونم از این لباسا هست مد شده آستین داره بلنده بعد با ی بند بسته میشه جلوش باز هستا خخخخ)
رنگ لباس زیرش مشکی بود که روش ی قلب های کوچولو و قرمز بود با سارافن قرمز و ی ساپورت تنگ مشکی گوشواره های قلبی مو گوشم کردم دستبند نگینی سفید و مشکی و قرمزمو دستم کردم و موهام کج زدم و دورم ریختم جوری که تقریبا ی چشمم دیده نمیشد ی رنگ پر رنگ قرمز جیغ زدم و مژه هام که بلند بود ولی من یکمی ریمل زدم و خط چشم کشیدم ولی خیلی کم زدم
کوله ی پارچه ایی مشکی و قرمز مو ی بند انداختم روی دوشم و توش تبلتمو و هدست مو گذاشتم با کتاب رمان نفس که داشتم تازه می خوندم گوشیمو دستم گرفتم و گارد مخصوصش که ی قلب بزرگ مشکی و قرمز روش بود و روش نوشته بود L❤VE رو پشت گوشی گذاشتم هنذفری قرمز و مشکی ام گذاشتم توی گوشمو به گوشی ام وصل کردم و فقط کفشام مونده بود که ی کفش اسپرت مشکی با بند های قرمز داشت پوشیدم و اومدم پایین
این برای شروع کار خوب بود تا اومدم پایین دیدم ساعت ۷ هست رفتم تک تک اتاق بچه ها و بیدارشون کردم و اونا بعد از ی ربع همه اومدن پایین واقعا تیپ همشون نفس گیر و ناز بود ی لبخندی بهشون زدم میریم بیرون ندزدتون
مرلیا:یکی باید تورو ندزده نه ما رو
_خخخخخ بسه دیگه بریم که دیره
چون دیرمون بود تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت مدرسه
.
.
.
بانتا
تقریبا سه روزی بود ندیده بودمش شاید یکم زیاده روی کردم هوووف چقد من بدشانستم داشتم روبرومو نگاه می کردم دیدم چند نفر اومدن چشمم به روشنا افتاد دهنم ی متر واز شد
_آم سلام
مرلیا:علیک
رومینا:و رحمة الله و برکاته
هایجین:صلوات
سیچی و روشنا:|
روشنا
تقریبا همه ی بچه ها اومده بودن دیگه نزدیکای ساعت ۷:۳۰ بود همه با هم دیگه بودن ولی من نفهمیدم واقعا چرا انقد این پسرا به دخترا نگاه می کردن؟؟
فک کنم بانتا تو من غرق شد برام اهمیتی نداشت تا اتوبوس اومد گذاشتم همه وارد بشن بعد من سوار شم
وقتی سوار شدیم بعد از نیمساعت رسیدیم
عجل ویلایی بودا خیلی بزرگ بود
پیاده شدیم من گوشیم که دستم گذاشتش روی دوربین جلو و همه دخترا با هم عکس سلپیتی نه ببخشید سلفی گرفتیم خخخخ
وارد کاخ شدیم عخی دو تا اتاق خییییلی بزرگ داشت که یکیش مال دخترا یکیش مال پسرا دخترا همگی وارد شدیم من سریع رفتم روی تختی که کنار پنجرس نشستم وسایلمو گذاشتم
_آم من الان بر می گردم ......
مرلیا
عجب جایی بود رفتم ببینم واقعا اینجا کجاست یکم اینجا ها چرخیدم داشتم میرفتم که یهو یکی دستمو گرفت
زایزن:کجا می رفتی گم میشیا
_نترس تو نگران من نباش
زایزن:چطور می تونم برای عشقم نگران نباشم
_جااااااااااااانم؟؟عشقم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زایزن:اوهوم چیز عجیبیه؟؟؟؟؟
.
.
.
.
.
این داستان ادامه دارد
ببخشید اگه کمه شرمنده
خب حالا که همگی تعطیل شدید قسمت بعدی
27 نظر خخخخ
مرسی آجیا فعلا نظر فراموش نشه !!!!
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های دوستان و آدرس friendsromans.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 9708
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 343
تعداد آنلاین : 1